« الهي، نه نيستم نه هستم، نه بريدم نه پيوستم، نه به خود بيان بستم، لطيفهاي بودم از آن مستم، اکنون زيرسنگ است دستم.
الهي فرمايي که بجوي و مي ترساني که بگريز. مي نمايي که بخواه و ميگويي پرهيز. الهي گريخته بودم تو خواندي، ترسيده بودم برخوان نشاندي، ابتدا ميترسيدم که مرا بگيري به بلاي خويش، اکنون ميترسم که مرا بفريبي به عطاي خويش…
… بيمار کني و خود بيمارستان کني، از خاک آدم کني و با وي چندان احسان کني، سعادتش برسرديوان کني و به فردوس اورا مهمان کني، مجلسش روضهي رضوان کني، ناخوردن گندم با وي پيمان کني و خوردن آن در علم غيب پنهان کني، آنگاه اورا زندان کني و سالها گريان کني، جباري توکارجباران کني، خداوندي تو کارخداوندان کني، تو عتاب و جنگ با همه دوستان کني. الهي از پيش خطر و از پس راهم نيست، دستم گير که جزتو پناهم نيست… »
ديشب که کمي خواجهعبدلله خوندم خيلي دلم گرفت. نميدونم چرا، شايد ياد دوران خداپرستي و دغدغههاي اون زمانم افتادم. بين خودمون باشه چند قطرهاي هم اشک توي چشمام جمع شد که خيلي دور از انتظار بود. اينو گوش کن:
« الهي فراق کوه را هامون کند، هامون را جيحون کند، جيحون را پرخون کند، داني که با اين دل ضعيف چون کند؟ »
يعني چطوري ميشه که نوشتههاي يکي از دالان هزار سال تاريخ ميگذره و به تو ميرسه و اينجور تکونت ميده. آدم از جسارت و رندي اين عبارات لذت ميبره:
« الهي، گوهر اصطفا* در دامن آدم تو ريختي و گرد عصيان بر فرق ابليس تو بيختي، و اين دو جنس مخالف را با هم تو آميختي، از روي ادب اگر بد کرديم برمامگير که گرد فتنه تو انگيختي.»
*اصطفا:انتخاب کردن
هزار سال پيش خواجهعبدلله در طوس با خدايش مناجات و گلايه ميکرد، هزار سال بعد من درهمان ولايت، باهمدلي سخنانش را در وبلاگم ميگذارم و هزار سال بعد از من چه خواهد شد…
…
!سلام آنتی مموری عزیز
بسی لذت بردم..یادش بخیر..دوران خداپرستی..حداقل 4 تا کتاب درست و حسابی میخوندیم!
يك خاصيتي كه برام داشت دوراني كه به قول تو ميشه بهش گفت دوره خداپرستي وجدان درد زيادم بود بعد از خوندن اينجور مطالب يا حتي فكر كردن بهش.اينكه تاچه حدي بنده خوبي هستم و … و الان كه فكرش رو ميكنم مي بينم چقدر بيهوده خودم رو عذاب دادم.از اين حرف ها كه بگذريم نوشته هاي خواجه عبدالله رو دوست دارم و بنظرم رواني و دلنشيني كلمات باعث ماندگاري اثرش شده
مرسی پسر شجاع… خیلی قشنگ بود… مخصوصا اون قسمت فراق و هامون و جیحون و پرخون
🙂
زندگی صحنه یکتای هنر مندی ماست هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود … خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
قدر اون اشک هات رو بدون این روزها خیلی نایاب شده ! بهت حسودیم شد کاش منم اون احساس قشنگ رو تجربه می کردم!
راستی ما رو تو جشن فارغ التحصیلی تون دعوت نکردید با اینکه قولش رو قبلا داده بودید؟
اشکالی نداره ما هم فارغ التحصیل می شیم ما هم جشن می گیریم ( منم جیزکش رو می دم)